دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت
پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت
با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت
پای می خواست رود سوی نگاه از پی او
غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت
دل در این ماند که تدبیر، چه تقدیر کند؟
او چه مهتاب صفت جلوه ی رویا شد و رفت
خاستم با غزلی در شب مهتابی او
تا مرا دید، سحر عامل فردا شد و رفت
حالتی رفت که دل تیر کشان در خون شد
بی خبر از تَرَک این دل مینا شد و رفت