در من غم بيهودگي ها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزون تر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پَر
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشتة عمرم نمي بافت
انديشة روز و شبم پيوسته اين است
من بر تو بستم دل؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم
در پاي بت هايي كه بايد مي شكستم
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد درد انگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
اينك دريغا آروزي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من ، غم بيهودگي ها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزون تر.
حميد مصدق